سجده ی حضور
یا غایة الآمال العارفین
یه گوشه کز کرده بود و به ساعت روی طاقچه خیره شده بود.نزدیک ظهر بود و دم اذان. دستش رو به زانوهاش تکیه داد و بلند شد برای وضو که زن وارد خونه شد .
فواد با دیدن زن با غرولند گفت :
-معلوم هست کجایی ، بیا بار و بندیل رو جمع کن بریم دیگه ...دیر می شه.
- کجا بریم مرد
- کجا بریم ؟ مگه نمی دونی امشب شب اول محرمه ؟!!! همه میان کربلا برای روضه
- اگه ما بریم کی روضه رو بر پا کنه .
- دوباره شروع کرد، چرا انقدر منو اذیت می کنی؟ مگه نمی بینی هر سال داره وضعمون بد تر می شه ...
ساره با نگاهی ملتمسانه به فواد گفت: اول محرم همه میان کربلا تو می خوای بری ؟!!! خدا رو خوش نمیاد مرد ... کوتاه بیا
-می شه انقدر تو گوش من وزوز نکنی ، آخه من با کدوم پول مهمون داری کنم و روضه بگیرم ...سنگ بذارم جلوی مهمونا ؟!!! وسایل رو جمع کن نماز که خوندیم بریم .
زن این دست و اون دست کرد با صدای نحیفی گفت : من که می مونم
اما فواد با بی محلی به حرف ساره از در خارج شد.
پاش رو که تو حیاط گذاشت متوجه ی غروب خورشید شد ، باز شروع کرد غر زدن به زن :
- تو باعث آبروی منی ، الان مهمونا می رسن ...هیچی تو خونه نداریم ، چرا می خوای آبروی منو ببری
- صاحب آبرو یکی دیگست ...انقدر خون خودتو کثیف نکن ، درست می شه
- چی درست می شه ؟ این حرفا برای من چای و قند و گوشت می شه ؟ این حرفا....
حرف فواد نیمه تمام مونده بود که صدای کوبیدن در فواد رو سر جاش خشک کرد ، ساره در حالی که چادر سر می کرد دوان دوان به طرف در رفت . در خونه ی فواد به روی مهمونا باز شد و گروه اول از راه رسیدند .
فواد مضطر دست به محاسن گذاشت و آهی کشید ، با دیدن مهمان ها لبهاش رو به زور جمع کرد و لبخند ظاهری روی لباش جاری کرد ، با چشمای نه چندان ریزش حالت خوش آمد گویی به خودش گرفت و از مهمان ها استقبال کرد.
تا نیمه شب چند گروه دیگه از راه رسیدند ، سفره ی شام پهن شد ، ولی مثل هر سال نبود ، به بهانه ی شب اول و نبود وقت از مهمان ها به خاطر پذیرایی کم عذر خواهی کرد و از اتاق خارج شد.
بغض راه گلوش رو گرفته بود ولی غرور مردونه اش اجازه زار زدن رو بهش نمی داد ، ساره وارد اتاق شد که برای مهمان ها پتو ببره که استراحت کنند ، چشمش به فواد افتاد که ردا به تن کرده در حال گذاشتن دستار روی سرش هست .
-کجا می ری مرد؟
- نمی تونم اینجا بمونم و شرمندگی بذارم تو سفره ...من می رم ... این تو و این مهمونای روضه ات ...من یه مرد ام ، امشب مردونگی ام گذاشتم و از خجالت آب شدم..مردونگی من رو خراب نکن
به طرف در رفت و در رو نیمه باز کرد ، صورتش رو طرف ساره چرخوند و گفت:
-ولی قبلش می رم پیش عباس شکایت برادرش رو می کنم
با چشمای پر از اشک از خونه خارج شد.
تو راه چشماش به گنبد ارباب افتاد اما بدون اینکه سلام بده از کنار حرم رد شد و با دل شکسته رو کرد به حرم حضرت ابالفضل.
دیر وقت بود تمام دکان های بین الحرمین بسته بود اما نور یه دکه ی روشن توجه ی فواد رو به خودش جلب کرد . به طرف دکه رفت ، دکون آسید حسین بود ...با خودش فکر کرد که چرا آسید حسین تا این موقع شب تو دکون مونده.
جلو رفت و سلام کرد ؛ آسید حسین که انگاری منتظر فواد باشه با نگاه زیبایی جواب سلامش رو داد
فواد پرسید : آسید چرا تا این وقت شب تو دکون موندی ؟
سید جوابی نداد ، گفت : چه خبر فؤاد ؟ روضه برپاست؟
فؤاد سکوتی کرد و بعد از چند لحظه گفت : راستش رو بخوایید امسال وضعم خیلی خراب شده ، نمی تونم مثل سالهای قبل مهمون داری کنم
آسید خنده ای روی لبهاش اومد و با اشاره ای به داخل دکون : هر چی می خوای تو دکون هست ...نگران پولش هم نباش ، هر وقت دست باز شد با هم حساب می کنیم
هیچ چیز به اندازه ی حرف سید ، فؤاد رو خوشحال نمی کرد ، چشمای فؤاد از خوشحالی برق می زد
گفت: آسید خدا بهت روزی چند برابر بده ، جبران می کنم
آسید با حالت پدرانه ای گفت : برو خونه می گم بچه ها برات بیارن
بعد رو کرد به حرم امام حسین و صدا زد: عباس..... اکبر ....قاسم ...عون ......
همین طور که داشت صدا می زد فؤاد زیر لب با خودش گفت : سید کی این همه شاگرد گرفت؟
سید دست تو دکون برد و دو تا شمعدونی درآورد و گفت : اینا رو مادرم داده تا بذاری بالای مجلس ، روضه ی امام حسین روشن باشه
فؤاد گیج شد . با بهت زدگی راهی خونه شد ، نزدیک خونه که رسید متوجه ی باز شدن در خونه شد ، سراسیمه وارد خونه شد ، دید که کلی بار و مواد غذایی وسط حیاط خونه است و ساره در حال طواف کردن اوناست و زیر لب می گه : قربونت برم امام حسین .
تا چشمای پر اشک ساره به فؤاد افتاد گفت: مرد پیش کی ریش گرو گذاشتی ؟ از کی نسیه کردی ؟ می دونستم که منو با این همه مهون تنها نمی ذاری
فؤاد با نگاهی مبهوت به بارها به تته پته افتاد ، تو ذهنش هزار سوال جواب می چرخید :چطور قبل از من رسیده ؟!!! من که تو راه کسی رو ندیدم!!!
سکوت همه ی فضای اتاق رو گرفته بود .
زبون فؤاد بند اومده بود ، به سختی زبون تو دهن چرخوند و گفت : اینها رو آسید میر حسین داده
زن با تعجب نگاهی به فؤاد کرد و گفت : آخه مرد پول نداری عقل هم از سرت پریده ،آ سید میر حسین ده ساله که مرده، خودت کفنش کردی ، خودت ردا تنش کردی و تو قبر گذاشتی
فؤاد انگار تازه از خواب بیدار شده باشه ، با حرفای بریده بریده گفت : من.... خودم ...خودش بود...پس کی بود....
دوان دوان به طرف بین الحرمین رفت ، صحنه ای رو که دید باور نمی کرد، تخته های دکون سید سر جاش بود ، تار عنکبوتا روی تخته ها تو اون تاریکی شب خوب دیده می شد
تازه به خودش اومده بود که چه اتفاقاتی افتاده ، همون لحظه رو به حرم ارباب کرد و سجده ی شکر به جا آورد
فراموش نشدنی و پر سپاس ...سجده ی حضور
پ.ن : بین دفتر های قدیمی ام رو نگاه نمی نداختم ...چشمم به این داستان افتاد ... اولین داستانی که نوشتم ، یادش بخیر ، وقتی برای استادم خوندم کلی کمکم کرد که این راه رو ادامه بدم
پ.ن : می دونم مناسبت نداره ولی یه جوری با دل زار من عجینه ....دلم بد جور هوای ارباب رو کرده
پ.ن : لازمه که بگم این داستان رو برگرفته از یه مکاشفه ی واقعیه
خیلی کارشون درسته این خاندان...
انشالله که به زودی روی ماهت و ببینم!
البته اگر باشم.............
دعا کن یه طوری بیای که من باشم، خیلی دوست دارم ببینمت... هم تو رو ، هم ندا رو ...
دلت خیلی پاکه دختر.. برام دعا کن!
میدونی که حاجتام و ...
در ضمن خانوم این حرفا کدومه، من و مستجاب و الدعوه بودن!
داریم مردم؟
داریم؟
دوربین تعجب من و بگیر!!!
مشهدم اگر گرفتی، که انشالله گرفتی؛ از دل پاکه خودته و صد البته مهمان نوازی آقامون...
یاعلی