الهه ی زندگی
سلام ...دوستان مجبور نیستید این پست رو بخونید ...اگه وقتتون ارزشمنده نخونید
دستان کوچیکش رو از زیر پتو دراورد ، تو تاریکی شب نگاهی به دستاش کرد ، می خواست چیزی بگه ، ولی نفس تو سینه اش حبس شده بود.
می خواست گلایه کنه ، اما دلش نمی یومد...دخترک هفت ساله تو دلش هزار تا راز داشت ، اون شب یه راز دیگه به راز هاش اضافه شد ، هر شب راز هاش رو می شمرد ، هر شب قبل از خواب
اون شب تعداد راز هاش شده بود و هزار و یکی ....
فکر می کرد که ظرفیتش پر شده ...دیگه دل کوچیکش طاقت راز دیگه ای رو نداشت
به پنجره ی اتاقش خیره شد ...
یه آسمون پر ستاره
هر شب با ستاره ها خلوت می کرد . ولی اون شب دیگه نمی خواست به ستاره ها نگاه کنه ..چشماش رو به ماه دوخت ، فقط و فقط به ماه
از ته دل صدا زد : خدا و قطره اشکی مثل الماسی درخشان تو تاریکی شب از گوشه ی چشماش بیرون غلتید ، آهی کشید و چشماش رو بست ، تا شاید خوابش ببره سعی کرد به فردا فکر کنه
آخه قرار بود فردا روز خوبی باشه...اولین روز مدرسه
نفش بند اومده بود ... خیلی دویده بود ، انقدر که پاهش دیگه جون نداشت ، جونی برای دوباره دویدن ، یه تک درخت رو پیدا کرد و پشتش پنهان شد ، تمام راه رو فقط دویده بود حتی به اطرافش هم نگاه نکرده بود ...تازه متوجه ی سیاهی و تاریکی جاده ای که توش قرار گرفته بود شد . صدای فریادی اون رو میخکوب کرد
از ترس نفس هاش به شماره افتاده بود
نمی دونست باید چیکار کنه .داد زد : کمک ! کمک! ولی هیچ کس نبود
کمک ! کمک!
صدا نزدیک تر شد ..نزدیک تر و نزدیک تر ، چیزی جلوی چشماش بود ،سیاه و بزرگ با دستانی زمخت و خشن ، از ترس چشماش رو بست ، باز هم فریاد زد : کمک! کمک! ...
- الهه ...الهه جان ...بیدار شو مادر ...الهه...
صدای مادرش بود . صورت الهه خیس بود ..
- بازم خواب دیدی مادر جان ؟ چی خواب دیدی دلبندم ؟!!! چی بود که کمک می خواستی ؟!!!
دستای مهربون مادر به سمت صورت پاک دخترک رفت . دندونای الهه از ترس به هم می خورد و نمی تونست درست کلمات رو تلفظ کنه ، بریده بریده گفت:
-ما..مامان ...یه ...یکی ..یکی ...یکی دنبا ...دنبالم ..دنبالم بود ...می خواست...می خواست منو بکشه !!!
مادر- خواب دیدی مادر جان ، پاشو یه آب صورتت بزن چیزی نمونده به ساعت مدرسه ... امروز رو که یادت نرفته؟!
از جاش بلند شد و با چشمای سیاه رنگش به برادر کوچیک که آروم خوابیده بود نگاهی کرد و آروم زمزمه کرد: مراقبتم ...مراقبتم داداش کوچولوی من...لبخند امیدی بر لبان الهه نقش بست
پ.ن: وقتی دلم می گیره بد جور هوس خوندن نوشته هام رو می کنم..این اولین داستان بلندی بود که نوشتم ...خیلی نوشته ی مبتدی داره ، می دونم ....آخه دست نخورده و بدون ویرایش باقی مونده
و ادامه داره ولی اینکه قسمت ها ی بعدش رو بذارم بسته به حالم داره
- ۹۲/۰۵/۲۶
- ۱۸۹۷ نمایش