تعطیل....
- ۳ نظر
- ۱۸ آذر ۹۳ ، ۰۰:۳۵
- ۹۴۱ نمایش
به توکل نام اعظمت...
ُسلام
آخ آخ می دونم الان همتون بد جور شکارید ... خبر دارم که اگه دم دستتون بیل هم باشه نثار کله ی گرانقدر من می کنید ...
به خاطر یه شرایطی نمی تونستم پست بذارم و از همه ی دوستان عذر خواهی می کنم
سعی می کنم زین پس تند به تند براتون حرف بزنم بلکم کمی مستفیذ بشید ....
گفتم حالا که حال و هوای وب رفته تو کلاس جبرانی گفتم اولین خاطره ای که تو این صفحه کلاس ثبت کنم از مدرسه باشه ...بعله دوران شیرین دبیرستان
یادمه دوم دبیرستان بودم زنگ اول امتحان داشتیم و بچه تنبلایی مثل من می دونن شب امتحان چه مصیبتیه ...
تا صبح بیدار باش اگه وسطاش هم چرتت بره و بری تو فاز خواب، مادر جان مثل ناظم بالا سرت یه کاری می کنه که کلا خواب رو فراموش کنی ..
خلاصه اون شب ما نتونستیم بخوابیم و با همه ی خستگی و خواب آلودگی رفتیم سر جلسه امتحان ، ساعت بعد از امتحان دین و زندگی داشتیم
دبیر دینی مون تو سخنرانی کردن چانه ی توانمندی داشت همیشه با حرفاش آرامش می گرفتم ولی اون روز عجیب آرامشی بهم دست داد انگار معلم عزیز داشت تو گوشش شاگردش لالایی زمزمه می کرد ، تو همین حال و هوای لالایی استاد نمی دونم چطوری و ناخودآگاه دستم رفت زیر میز و چادر نازنینم رو گذاشتم روی میز ، یه آن به چشمم یه بالشت گرم و نرم اومد و دیگه نمی دونم چی شد
جونم براتون بگه که از حادثه ی شرمناک یه ده دقیقه ای بیشتر نمی گذشت که من تو عالم رؤیا می دیم که توی یه دشت سرسبز پرواز می کردم که وارد یه دهکده ی شکلاتی شدم و کلی هم آدم تو میدون شهر به استقبال من اومده بودن ...همه یک صدا اسممو صدا می زدن و تشویق و جیغ و هوراااااا حالا خودت فرض کن دیگه من از خود مچکر با این همه تشویق ...بعله تو همین عالم بودم که دیدم بزرگ شهر بالا سرم اومد و یه هولکی داد و با غرولند گفت نمی خوای بلند شی...تا به خودم اومدم دیدم معلمون بالا سرمه و نگاه باقی بچه ها به تنبل خان ته کلاس دوخته شده بود ....اون موقع بود که به عمق زمین دهن باز کردن و فرو رفتن رو فهمیدم ...هرچند که معلمون خیلی با حال بود و با یه تعریف کردن یه خاطره از خوابیدن خودش تو دانشگاه جو رو عوض کرد ...خدایی دمش گرم
پی نوشت : یه عمره تو کلاس زندگی خوابیم و در غفلت به سر می بریم ....اما دریغ از بیدار شدن«و تحسبهم ایقاظا و هم رقود»
پی نوشت : آرزوهای ما یه چیزی شبیه به رویاهامون تو خوابه ...رنگین و زیبا و شکلاتی ... بارالها کمکمون کن به زندگی با طمع واقعیت نگاه کنیم و شاکر باشیم ...
پی نوشت : خدایا هیچ بنده ای رو ضایع نکن..آمین
پی نوشت : نقی زیبا ترین نام جهان است
سلام
سلام به همه ی دوست جونای خودم ...از با وفاهاش گرفته تا اون بی وفا ها
از بلاگفایی ها تا بلاگ بیانی ها
دلم کلی براتون تنگ شده بود
می دونـــــــم می دونـــــــــــــم که همه از دست دوستتون شکارید ...حق دارید
یه مدت خیلی گرفتار بودم درس و کلاس وخلاصه نشد که بشه بیام مخاتون رو به کار بگیرم
البت درس و اینا تعطیل نیستا هنوز ادامه داره ولی خوب سعی ام رو می کنم که تند تند بیام و سر بزنم ...راستش می خواستم وب رو بحذفم ولی دلم نیومد تصمیم به تعویض اسم و نام و نشان کردم که بهش می گن تغییرات
با تغییرات اساسی در خدمتم ....
تو این مدت هم کلی نوشته و خاطره براتون کنار گذاشتم ...بخوانید و لذت ببرید ...
پی نوشت : ببخشید دیگه این پست ما خیلی کوتاه و بی محتوا بود ....بدون حتی کوچکترین پیام اخلاقی
پی نوشت : با نهایت احترام به شهید هادی ...به خاطر عوض شدن اسم وب فکر کنم باید عکس پر برکتشون رو بردارم ...باقی موندنش کمی کم لطفی به شخصیتشونه
پی نوشت : دوستم آویزون .....دلم برات پوکید ننه جون ...یه رخی خواهر
سلام
یعد از مدتی دور بودن از فضای نت و وب دوباره برگشتم تا رسالتی رو که به گردن دارم انجام بدم تو این مدت به خیلی چیرها در مورد اینترنت فکر کردم به آسیب ها و محاسنش
به هر حال بین موندن و بستن وب بد جور دو دل بودم ...تا این روزای محرم ...البته می دونم که روزای خوبی برای شروع دوباره نیست ولی من به فال نیک می گیرم و حسینیش می کنم
ان شاءلله که مثل حسینیه ی دلم ماتم زده باشه
تو این مدت تصمیماتی هم گرفتم ...از عوض کزدن اسم وب و تا محتوای مطالب....الان اگه دوستم آویزون بود می گفت خدا به داد برسه
اولبن تصمیم : از اون جایی که هویت بنده به عنوان خانم مشخص شده و در ضمن شوخی هایی دلچسب هم با خانم های وب نویس داشتم از این به بعد به هیچ عنوان جواب کامنت های آقایون رو نمی دم ...بله یکی از آسیب های نت همین بی پروایی در صحبت کردن خانم ها و آقایون هست
وب نویس هایی که می دونم خانم هستن که هیچ ولی وب نویس های محترمی که هویت و جنسیتشون مشخص نیست حتما تو کامنت خصوصی یا عمومی جنسیتشون رو اعلام کنن در غیر این صورت نه جوابی از بنده دریافت می کنن و نه تو وبشون کامنتی می ذارم ...و وب نویس های آقا هم واقعا عذر می خوام ...البته این به این معنی نیست که وبشون سر نمی زنم طبق رسم گذشته هر کس سر بزنه بنده هم همین کار رو می کنم ولی کامنتی نمی ذارم
پی نوشت: جا داره از همه ی دوستانی که تو این مدت پیگیر حال بنده بودن تشکر کنم هر چند که نمی تونم جواب خوبی هاشون رو بدم جبران کنم
پی نوشت:شاید باورت نشه که تو این فضا برام مهم تر از هر کسی هستی ای کاش می فهمیدی(مخاطب خاص)
پی نوشت:این کتیبه هیچ وقت برای من تکراری نیست..سیاهی ماتمت را دوست دارم
یا خیر المحبوبین
سلام
داشتم به حقیقت و قبول کردنش تو آدمای مختلف فکر می کردم
به کسایی که خودشون رو به آب و آتیش می زنن تا حقیقت رو تو باورشون پرورش ندن
شاید بی ربط نباشه :
مرد فقیری که کارش بار کشی بود هر روز به باغ و نخلستان های اطراف شهر می رفت و خرما و میوه های رسیده رو از باغبون ها می گرفت و راهی شهر می شد که برسونه دست واسطه گرای فروش ...تنها سهم مرد فقیر از این بار کشی میوه فقط دو سکه می شد ...دو سکه ای که تنها غذای زن و بچه اش رو هم تامین نمی کرد ....
مدتی گذشت و مرد از این همه کار و سختی ناتوان شد ،روزی به فکر فرو رفت ...با خودش گفت : من هر روز این همه میوه و خوراکی و خرما بار می کنم ولی همیشه گرسنه ام ...نشده تا به حال سر سیری به زمین بزارم ، اگه یه دونه از این خرما ها رو تو دهنم بذارم کلی انرژی می گیرم و می تونم دوباره با انرژی به کارم ادامه بدم ، آخه این انصافه که من هر روز گونی پر انرژی به کول داشته باشم و همیشه بدون انرژی کار کنم
مَثل حقیقت ما همین بار خرماست ...خرمایی که ما همیشه حملش می کنیم و ازش نمیخوریم ...خرمایی که باید انرژی زندگی بده ولی ما رو بیشتر خسته ی راه می کنه...خسته ی زندگی ..اگه لب به این حقیقت بزنیم به سیری از دنیا می رسیم و چهار چوب دنیا برامون کوچیکه ...حقیقتی که با زدن عینک سیاه سیاه می بینیمش ...
عینک سیاه رو برداریم و پروا رو پیش بگیریم
پی نوشت: {اتقوا الله و یعلمکم الله}...از خداوند پروا کنید ، تا خداوند حقیقت را به شما بیاموزد .
پی نوشت: چرا از حقیقت الهی به دورم و گریزان؟ خدایا پناه می برم به تو از جهل و غفلت
در پرتوی مهر ایزدی
سلام ...دوستان مجبور نیستید این پست رو بخونید ...اگه وقتتون ارزشمنده نخونید
دستان کوچیکش رو از زیر پتو دراورد ، تو تاریکی شب نگاهی به دستاش کرد ، می خواست چیزی بگه ، ولی نفس تو سینه اش حبس شده بود.
می خواست گلایه کنه ، اما دلش نمی یومد...دخترک هفت ساله تو دلش هزار تا راز داشت ، اون شب یه راز دیگه به راز هاش اضافه شد ، هر شب راز هاش رو می شمرد ، هر شب قبل از خواب
اون شب تعداد راز هاش شده بود و هزار و یکی ....
فکر می کرد که ظرفیتش پر شده ...دیگه دل کوچیکش طاقت راز دیگه ای رو نداشت
به پنجره ی اتاقش خیره شد ...
یه آسمون پر ستاره
هر شب با ستاره ها خلوت می کرد . ولی اون شب دیگه نمی خواست به ستاره ها نگاه کنه ..چشماش رو به ماه دوخت ، فقط و فقط به ماه
از ته دل صدا زد : خدا و قطره اشکی مثل الماسی درخشان تو تاریکی شب از گوشه ی چشماش بیرون غلتید ، آهی کشید و چشماش رو بست ، تا شاید خوابش ببره سعی کرد به فردا فکر کنه
آخه قرار بود فردا روز خوبی باشه...اولین روز مدرسه